سین . الف
سین . الف

سین . الف

طاق آسمان

یک چیزهایی هستند که وقتی می بینی یا می شنوی یا کلا وقتی با یکی از حواس طبیعی با آنها تماس پیدا می کنی ، برت می دارد می برد می چسباند به طاق سمان و می شوی ته معرفت و معنویت  ، و یک چیزهایی هم هستند که وقتی با همان حواس با آنها ارتباط می گیریم ، حتی از سطح زمین هم پایین تر می رویم ، می رویم می شویم ته حساب و کتاب و عقل و منطق ، و به خیال خودمان همه چیز را همان طور که ما میفهمیم درست است و همان هست که ما می گوییم . فکر می کنم همه ما کم و بیش با این چیزها تماس داشته ایم و کلی بالا پایین شده ایم در این زندگی .

گاهی دیدن یک زنبور عسل یک ادکلن خوب یک تکه ابر و یا برعکسش نمودار بورس یا قیمت دلار ، همه ما دیده ایم این بالا پایین ها را.

با حامد ارتباطم از قبل بیشتر شده ، یک جورهایی انگار یک فصل مشترک خوب پیدا کرده ایم . گاهی کتابی ، متنی ، شعری یا هرچیز خوبی که گیرمان بیاید برای هم میفرستیم و شاید چند ساعت هم راجع به یک موضوع حرف بزنیم . 

امروز حامد یک چیزی برایم فرستاده بود که بعد از اینکه شنیدم ، اول چند لحظه مات به صفحه گوشی خیره ماندم ، بار دوم و سوم و چهارم هم گوش کردم که بفهمم چه اتفاقی برایم افتاده  . دو سه آیه از قرآن بود که با صدای خوبی قرایت می شد . خیلی خوب بود . اول رفتم چسبیدم به طاق آسمان  ، نه اینکه جانماز آب بکشم و ادای آدمهای خیلی مذهبی را در بیاورم ، چیزهای زیبا همین حس را در من ایجاد میکنند ، صدای شهرام ناظری هم همین حس را به آدم می دهد ، بی انصافی است اگر صدای زیبایی بشنویم و منکر بشویم . به هر حال اول رفتم تا طاق آسمان ، دنیا برایم پوچ شد ، داشت همان مفهوم اولیه دنیای فانی برایم پررنگ تر می شد که یکهو ، همان بالاها ، همان دو قدمی طاق آسمان دلم ریخت . یک ترس عجیبی ، ترسی همراه دلتنگی سراغم آمد ، آن هم در این شبهای سرد پاییزی که آدم همینجور افسردگی فصلی هم میگیرد . 

دلم ریخت که نکند عزیزانم را از دست بدهم ، انگار که این صدا به من یک هشدار را می داد که حواست را جمع کن که خیلی مهمان اینجا نستی ، و از آنجا که انسان این قدرت را دارد که همیشه مرگ را اول برای دیگران می بیند و اگر فرصت کرد ، اگر ، یک نیم نگاهی هم به خودش می اندازد ، توی افکارم مدام میچرخید نکند این مرگ ، این سایه سیاه که قطعا هیچکدام از ما درست نمی دانیم چیست و کی و کجا به سراغمان می اید به سراغ اطرافیانم بیاید .

چیزی که می دانم و مطمینم ، البته نه خیلی هم مطمین نیستم ، ولی فکر میکنم  اگر مرگ سراغ خودم بیاید ترسی ندارم ، شاید آنقدر به مرگ و اطراف و اکنافش فکر کرده ام که ، برایم تبدیل شده به چیزی که یک روز بایدسهم من هم بشود ، یک جورهایی اجبار پنهان و شیرینی در خودش دارد . درست مثل اینکه شما مربی یک تیم فوتبال درجه یک بشوی ، مثلا منچستر ، همین که قرارداد مربی گری را امضا بزنی ، ضمن امضا ، یک اجبار به سراغت می آید که یک روز هم چه بخواهی چه نخواهی باید این تیم را ترک کنی ، مرگ هم برای شخص خودم همچین مفهومی شده ، وقتی که دنیا امدی چه بخواهی چه نخواهی باید بار و بندیلت را جمع کنی و برگردی ولایت .

فقط این وسط یک حس  ناخوش آیند آزاردهنده باقی می اند ، اینکه مرگ درد و تلخیش برای بازمانده هاست نه برای آنکه سفر رفته . هنوز با این طرف قضیه کنار نیامده ام .نه توان غم نبودن اطرافیانم را دارم ، نه تون دیدن غم خوردنشان بعد از خودم را . ولی خوبی ماجرای بشر اینجاست که مرگ دست خودمان نیست و انسان اصولا هر چیز اجباری را راحت تر تحمل می کند .

باکواب و اباریق وکاس من معین 

بل برم (لهجه کرمانی)

بعد از بیست سال برگشتم . کلید این خانه را همه داشتیم . همه یعنی همه فامیل مادری ، پسر خاله ها دختر خاله ها پسر دایی ها دختر دایی ها .الان دیگر حتما نوه ها هم کلید را دارند . تا وقتی آقا و نن آقا زنده بودند ، پاتوق همه و تمام دیدارها و گردهمایی های فامیل همانجا برقرار بود . بعد از سالی که آقا به رحمت خدا رفت خیلی طولی نکشید که نن اقا هم رفت ، بعد از آن هم کلا برای کسی دل و دماغی نماند که بخواهند خیلی به آنجا سر بزنند . اوایل بچه های کم سن تر که ماها می شدیم یعنی من و حمید و حسین که تقریبا هم سن بودیم و کوچکتر فامیل حساب می شدیم می رفتیم هم به باغچه آب می دادیم هم دزدکی سیگاری می کشیدیم و ادای بزرگترها را در می آوردیم  ، هیجده سال بیشتر نداشتیم سال بعد هم یا کنکور قبول می شدیم یا سرباز بودیم .که بعد از آن سال هم  ، ما کوچکترهای آن نسل فامیل هم از هم دور شدیم و ماند یک خانه قدیمی خوش  نقشه با صفا و یک عمر دلتنگی برای صاحب خانه های قدیمی اش و مهمان های همیشگی اش در آن روزگار .

سه سال قبل از سال کنکور من بود که قضیه برایم جدی شده بود ولی جرات حرف زدن نداشتم . البته همچین ناگهانی و بی هوا هم  نبود . بچه تر که بودیم قبل از اینکه به مدرسه برویم  وقتی خاله بازی می کردیم همیشه زن من بود ، یک جورهایی عادت کرده بودیم همه بچه ها هم می دانستند که موقع خاله بازی کسی نباید پایش را داخل حریم ما بگذارد ، کمی بعدها توی سیزده چهارده سالگی من ، خوشگلیش بیشتر به چشمم می آمد .

من بزرگ شده بودم و تربیت ما هم جوری بود که باید حفظ فاصله می کردیم ، مثل الان نبود که بچه ها بیشتر از بزرگترها آزاد باشند .خودمان حواسمان به کارها و رفتارمان بود شاید بهترین مثال برای ما همان بود که پایمان را جلوی بزرگتر دراز نمیکردیم خب تا آخرش هم معلوم بود .

من عاشق شده بودم وهمان وقتها که همه دور هم جمع می شدیم  ، با پسرها که بیشتر از همه دوست بودیم یعنی حمید حسین ، درددل می کردم ، هرچه بود محرم اسرار همدیگر بودیم  .گفتم عاشق شده ام ، من هم میدانستم آنها عاشق چه کسی هستند .

چند روز بعد نفری ده تومان گذاشتیم شد سی تومان ، در واقع بیست تومان قرض گرفتم ، رفتم بازار یک چارقد خریدم ، هنوز به خودش نگفته بودم که عاشقش شده ام ، اما رفتم و خریدم  . از نظر من کار تمام شده بود هرچه بود یک عمر با هم بودیم ، اخلاق و رفتار و خوب و بد هم را می دانستیم .

چارقد را که خریدم داخل یک پلاستیک سیاه گذاشتم و تا خانه آقا دویدم ، خیس عرق شده بودم احساس میکردم تمام شهر کرمان دارد مرا نگاه می کند مستقیم رفتم چارقد را روزنامه پیچ کردم  ، از روزنامه های تاریخ گذشته آقا برداشتم و رفتم زیرزمین مثل قاچاقچی ها ، خودم را از همه قایم کردم و منتظر ماندم ، روی یک کاغذ هم نوشتم از طرف رضا و چسباندم روی روزنامه .

بهترین لباسهایم را پوشیده بودم و از ادکلن خدابیامرز آقا هم زدم ، دستی توی آب حوض کشیدم و به موهایم کشیدم شاید الان خنده دار به نظر برسد اما آن زمان خیلی  تیپ بود برای خودش ، خوش تیپ کردم  و توی زیرزمین کمین کردم و منتظر صدای در بودم ، 

تقریبا ساعت ورود و خروج همه را می دانستیم ، نه فقط من ، همه می دانستند که چه کسی ، کی می آید و کی میرود . کلون در که صدا کرد مثل فنر از جا دررفتم  ، چارقد روزنامه پیچ را هم همراه خودم بردم ، شکر خدا قبل از درب ورودی یک هشتی بود که از درب خانه اول وارد هشتی می شدیم بعد به حیاط می رسیدیم ، در را باز کردم ، توی هشتی که آمد در را بستم و صدایش کردم ، برگشت ، چارقد روزنامه پیچ شده را به سمتش گرفتم ، خیلی ترسیده بودم ، ولی مثل مرد ماندم ، چارقد را گرفت و رفت ، پایش را که از هشتی توی حیاط گذاشت تمام راههای پس و پیش به رویم بسته شد ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، کتک را که قطعا خورده بودم ، آماده شده بودم از همه کتک بخورم به جز حمید و حسین ، کتک خوردن به درک دیگر مگر می شد توی فامیل سربالا کنم .

چند روز گذشت ، وقتی از سرو صدا و کتک خبری نشد ، مطمین شدم که به خیر گذشته ، اگر هم مرا نمی خواست لااقل به کسی چیزی نگفته ، البته مطمین بودم که مرا می خواهد ، خوشحال منتظر پوشیدن روسریش توی یکی از مهمانی ها بودم ، ته دلم آشوبی یود که وقتی که با چارقد ببینمش یعنی مرا به عنوان آقا پذیرفته ، یک جورهایی احساس می کردم مثل آقا ، بزرگ و قابل اعتماد شده ام برایش ، چند روز به همین منوال گذشت و من چشم انتظار روز موعود خودم بودم که روسری را سر دختر معصومه دیدم ، معصومه توی خانه ها کارگری می کرد ، نظافت می کرد ، ظرفی می شست هرکار  زنانه ای که می توانست انجام میداد بنده خدا ، یک دختر ده دوازده ساله داشت ، مردم اگر لباسی کفشی چیزی داشتند که به کارشان نبود به معصومه و دخترش میداند ، وقتی چارقد را سر دختر معصومه دیدم شهر روی سرم آوار شد ، بعد از کنکور رفتم .

بل برم ، رنجم مده ، حالم خرابه



پ . ن

بانگاهی به آهنگ زیبای آقای نوید جمشیدی به نام چارقد

یک تمرین ساده با حامد

کارت ویزیت یک جایی که نمیدانم کجا بود

و یک چیزی می فروخت

پشت کارت چند شماره تلفن 

و یک آدرس

و دخترک داستان من

باید به این کارت ارتباطی پیدا میکرد

دختر بیچاره من کجا و صاحب آن کارت کجا

هردو نمیدانستیم - خودم و حامد را می گویم

شاید صاحب آن کارت

پدر دخترک بیچاره بود

هرچه بود آرزوی خوبی برای آن دخترک داشتیم

تابستان بود که آن دختر دنیا آمد

اما هنوز ذهن من درگیر سرانجام اوست

چهره زنانه جنگ

حیف که خوشگلم ، تمام خوشگلیم باید توی این جنگ بگذره ، دلم میخواد اگه توی قبرم گذاشتن منو ، مثل یه عروس دراز بکشم ، ما داریم توی یه زیرزمین وسط جنگ با همرزمامون زندگی میکنیم، مثل موش کور ، بهار که میشه اگه گل گیرمون نیاد یه تیکه شاخه خشک هم که شده میاریم میذاریم تو طاقچه تماشاش میکنیم و کیف میکنیم ، ممکنه فردا دیگه نباشیم ، یه بار از خونه برای سارا یه لباس فرستادن ، یه لباس پشمی و خوشگل ، همه مون حسودیمون شد ، با اینکه میدونستیم پوشیدن لباس شخصی ممنوعه ، ولی دلمون میخواد خوشگل به نظر بیایم ، ارشدمون که مرد بود به سارا غر میزد که بهتر بود به جاش برات یه ملافه میفرستادن ، نه ملافه داریم اینجا نه بالش ، رو شاخه میخوابیم ، روی کاه ، من یه جفت گوشواره دارم ، یه رازه ، قبل خواب گوشواره هامو گوش میکنم و میخوابم ، وقتی برای اولین بار مجروح شدم تا یه ماه نه میتونستم بشنوم نه حرف بزنم ، خیلی ترسیده بودم ناقص بشم میخواستم خودمو بندازم زیر قطار ، ولی خوب شدم ، از خوشحالی گوشواره هامو گوش کردم و رفتم سر پست نگهبانی


فردای اون روز مجبورمون کرد بهش نشون بدیم چه جوری تیراندازی و استتار میکنیم ، ما خیلی خوب تیراندازی کریدم ، حتی بهتر از تک تیراندازهای مردها که برای گذروندن دوره اومده بودن ، مردها تعجب میکردن از تیراندازیمون ، برای اولین بار توی عمرشون تک تیرانداز زن میدیدن ، بعد از تیراندازی نوبت استتار شد ، سرهنگ اومد توی میدون و شروع به قدم زدن کرد ، بعد روی یه بلندی ایستاد ، هیچ کدوم از دخترهارو ندید ، تو همون لحظه برامدگی تکون خورد و یکی گفت ، جناب سرهنگ من بیش از این نمیتونم تحمل کنم ، شما خیلی سنگینید ، همه زدن زیر خنده ، سرهنگ اولش جا خورد بعدش خودشم خندید، اون نمیتونست باور کنه که اینقد خوب میشه استتار کرد ، همونجا بهمون گفت حالا حرفامو درمورد اینکه شما یه مشت دختربچه اید پس میگیرم


کاش به این واحد اعزامش نمیکردن ، کاش ندیده بودمش ، توی چشماش که نگاه میکنیم ... چشماش ، چشماش ، میدونی چیه ، درسته که من میخوامش ، درسته که دوسش دارم ، اما من فعلا فرمانده ام ، فعلا خیلی چیزارو باید فراموش کنم ، خیلی چیزایی که دلم میخوادو خودم نباید بخوام ، من آموزش دیدم برای همین روزهای جنگ ، فعلا باید بگذرم ، این روزها وقت این کارها نیست ، بعد از جنگ پیداش میکنم ، هرجای دنیا که باشه ، به یه سبد گل میرم پیشش ، گلهایی به خوشگلی و زیبایی خودش ، اول یه خونه خوشگل براش میسازم


میگن وقتی تیر صاف میخوره توی سر ، فقط نور می بینی ، نور و سکوت ، یه نور پررنگ که چشمو میزنه ، توی سکوت ونور غرق میشی ، میری میری تا برسی به ته دنیا ، از اول دوباره تمام زندگیت از چلو چشمت رد میشه ، وقتی یکی با لبخند میمیره واسه همینه فکر کنم ، انگار خیلی خوش گذشته بهش ، از همون بچه گیاش انگار کیف کرده ، بعد بدنت سنگین میشه ، دست و پاهاتو دیگه احساس نمیکنی ، سنگین میشیو آروم با یه متانت خاصی زمین میخوری ، همین که زمین خوردی دیگه میخوابی تا ابد ، یه خواب راحت ، دیگه سردی و گرمی تخت خوابت برات مهم نیس ، دیگه هیچ سروصدایی بیدارت نمیکنه ، فکر کنم خیلی خوش بگذره


اولین کشته ای که توی جنگ دیدم بالای سرش ایستادم و گریه کردم ، خیلی گریه کردم ، فکر کردم منم اینجوری میشم ، ترسیدم ، دلم برای تمام پسرها و مردامون سوخت ، که توی جنگ باید اینجوری کشته بشن ، یه پسر جوون و خوش تیپ بود که لباس فرم نظام تنش بود ، کشته شده بود ، خیلی خوشگل بود ، فکر میکردم کشته ها با آداب کامل نظامی و با تشریفات دفن میشن ، رژه با سه بار شلیک هوایی ، بعد توی قسمت نظامی گورستانها دفن میشن ، تا اینکه دیدم دو نفر اومدن کشون کشون بردنش زیر بوته فندق


، هر ناله ای میشنیدم این ما زنها و دخترها بودیم که به سمتش میرفتیم  هرکی صدامون میکرد ما به کمکش میرفتیم ، یه بار یه مجروح همین که حس کرد داره میمیره ، شونه امو محکم گرفت ، بغلم کرد ولم نمیکرد ، لابد فکر میکرد اگه کسی اطرافش باشه ، مرگ اونو همراهش نمیبره ، تو بغلم التماس میکرد کاش پنج دقیقه دیگه زنده بمونم ، بعضیا بی سروصدا میمردن ، بدون دادوفریاد ، بعضیا فحش میددن ، به مادر به خواهر به هرچی که به ذهنشن میرسید ، یکیشون زد زیر آواز یه آواز قشنگ 

منظور نظر

این مقوله عشق هم از آن داستانهای تمام نشدنی نسل بشر است . دقیقا منظورم همین عشق زمینی خودمان است .  پر از بالا و پایین و اتفاقاتی که یک در هزار از ذهن کسی خطورهم نمیکند . همین عشقی که یک پسر عاشق یک دختر ، حالا از نظر خودش خوشگل می شود و دین و دنیایش را می بازد ، البته این دیدگاه خوشگل بودن یا نبودن هم امری کاملا شخصی و غیر ارادی است که به تربیت و تجربه های هنری و کلا زیبایی شناختی هر فرد برمیگردد و طعنه آمیزترین عشق تاریخ هم متعلق به مجنون است که همانطور که رسوای عالم و آدم شده و همه می دانند ، ظاهرا لیلی برورویی نداشته ولی خب اتفاقی است که برای مجنون رخ داده بود و خارح از دایره اختیاراتش بوده . ولی این عنان از کف دادن همیشه از جانب یک پس رخ نمیدهد و گاهی هم می شود که یک دختر دلداده یک پسر می شود و علیه خانواده اش می شورد و تمام معادلات یک طایفه را که سالها و بلکه قرنها ، مسالمت آمیز با آن معادلات و فرمولها زیسته اند را به هم  می ریزد .

اینها مقدمه ای بود که برسم به عشقی که بیخ گوش خودم برای رفیق خودم اتفاق افتاد ، می خواهم برگردم به دهه های چهل و پنجاه شمسی ، همان سالهای طلایی شعر و موسیقی این کشور ، زمانی که وقتی هایده می خواند لوتی ها و داش مشتی ها مصرف اکتشاف زکریای رازیشان چند برابر می شد ، دقیقا همان زمانهایی که دخترها منتظر بودند ببیند گوگوش چطور موهایش را کوتاه می کند که بروند و خودشان را همان شکلی کنند ، و خیلی نشانی های دیگر که شما بهتر از من می دانید و خاطره دارید از آنها ، این دوتا مثال را هم برای جوانترها گفتم که سرنخی داشته باشند و در پهنه لایتناهی زمان گم نشوند . 

رفیقی داشتم در آن سالها ، هنوز هم دارم که شعر می گفت و ترانه می نوشت ، یکی از خصوصیات شخصیتی این رفیق ما این بود که آنقدر که می نوشت حرف نمیزد ، و چه خصوصیت جذاب و مردانه ای است ، منتها همیشه خوب نیست ، ترانه می نوشت به امید آنکه خواننده مد نظرش ترانه اش را بخواند ، چندتایی از ترانه هایش را هم خواند ، ولی متوجه نشد ، دختر منظور نظر شاعراین ترانه خود اوست . ولی به زبان هم نمی آورد و محض رضای خدای حرکتی هم نمیکرد که طرف بفهمد کسی عاشقش شده .

خیلی از یزرگان موسیقی آن سالها ، که الان یا خارج نشین شده اند یا از آن بالاها ، کره آبی رنگ خاکی مارا نگاه می کنند ، مشتری پروپا قرص ترانه هایش بودند ، هم توی نوبت می ایستادند که کاری از رفیق ما گیرشان بیاید هم پول خوبی می دادند ، آن موقع ها بیست هزار تومان خیلی پول بود بابت یک ترانه .

این رفیق ما حاضر بود مجانی کارش را بدهد به طرف مد نظرش . نه اینکه صدای طرف خیلی بهتر از بقیه بود ولی رفیق ما عاشق شده بود و چنانکه افتد و دانی عاشق کور و کر می شود و بیچاره ، به چشم خواهری خوشگل هم بود .موهای فر چشمان سیاه و ماتیک قرمز ماتی که به لبهایش زده بود تصویر دایمی بود که ما همیشه سر کار میدیدم و پشت اتاق ضبط هم ، شاعری خسته که ریشها و موهایش آشفته تر از این نمی توانست باشد و سیگاری که گاهی کنج لبش نگهش می داشت . بی اغراق تنها لبانی که به لب این شاعر رسیده بود همان فیلتر سیگارش بود ، عشق افلاطونی مخصوص خودش را داشت و اجازه دخالت کسی را هم در این امور نمیداد.ماها که رفقای درجه یکش محسوب می شدیم می دانستیم تمام داستانی را که در ذهن خودش ساخته بود ، منتها نه خودش جلو می رفت نه اجازه می داد ما کاری برایش بکنیم . معنای عشق برای او ، چیزی نبود که توی کله های ما می گذشت ، دنیای ادراکی او با ما خیلی فاصله داشت نه اینکه او جلوتر باشد یا ما جلوتر باشم ، اصلا سر این موضوع بحثی ندارم ، موضوع برای من میزان فاصله است ، او خیلی از ما فاصله داشت .چیزی که ما از عشق می دانستیم این بود که دختری را ببینی ، یا خوشت می آید یا نمی آید ، اگر نیاید که هیچ پرونده بسته است ، هردو می روید پی کارتان ، اگر هم خوشت بیاید ، عاشق بشوی و از فرط علاقه مدتی در خودت کز کنی ، بعد به فکر چاره بیافتی که هرجور که شده به گوشش برسانی که طرف را دوست داری ، که باز دوحالت پیش می آید ، یا طرف رضایت می دهد که به خواستگاری بروی و زنت می شود یا اینکه رضایت نمی دهد و تازه کار تو شروع می شود که هر جور که شده دلش را ببری ، کادو می خری ، خودت را برایش لوس می کنی ، زبان خوش و چرب و نرمت راه می افتد ، گاه و بیگاه سر راهش ظاهر می شوی و خلاصه کار را به جایی می رسانی که طرف بگوید زنت می شوم بلکه کمتر تورا ببیند ، این معنی عشق است  برای ما آدمهای معمولی ، اما معنای عشق برای رفیق ما هرچیزی بود به جز اینکه گفتم . یک سوختن خاصی توی کارش بود که خاصش میکرد و برای عشقش احترام قایل می شدی .وقتی که طرف را میدید فقط نگاه می کرد ، هیچ گونه هیز بازی که از آدمهای معمولی سر میزند در چشمانش نمی دیدی ، انگار که یک تابلوی نقاشی را نگاه می کرد ، می فهمیدی که لذت می برد .

از سالهایی که گذشت و هرکسی به جایی روانه شد می گذرم ، ترمز دستی شعر و ترانه و موسیقی کشیده شد ، دنبال مقصر بودن هم فایده ای ندارد ، هرچه بود گذشت .

گذشت و دوستم در تهران ماند و معشوقه اش رفت .او دلش می خواست بخواند ، رفت و خواند ، منتهایش نمیدانم اگر میدانست که عشقی یک طرفه در پی اش منتظر مانده اصلا می رفت ، یا شاید هم می رفت ولی بر میگشت ، اینجایش را دیگر کسی نمی داند .

چند شب قبل نشسته بودم و با گوشی خودم را سرگرم کرده بودم و به لطف اینترنت به بالا و پایین دنیا روی مبل خودم سر می زدم  به قطعه فیلمی رسیدم که برای من خیلی اشنا بود ، همان دختر خواننده بود و همان اتاق ضبط ، کل فیلم به زحمت یک دقیقه هم میشد  ، تا اینجایش را همه مردم ایران و حتی دنیا هم میتوانستند ببینند ولی من پشت صحنه و اتاق ضبط را هم میدیدم ، من رفیقم را که گوشه ای نشسته بود و سیگاری روشن می کرد و دختر را مشغول خواندن بود را میدیدم ، من زل زدنهای رفیقم به موها و چشمها و لبهای دختر را می دیدم ، من همه اینها را میدیدم و دنیا فقط یک قطعه آهنگ می شنید . فیلم برای همه یک دقیقه بود و به چشم من نزدیک به چهل سال زمان می برد .

چهل سال گذشته بود و چقد بی رحم میگذرد این روزگار .

و زمانه چقد بی رحمانه تر به زنها می تازد .

تکرار ذهنی که می پرد از نوع دیگر

کلیسا - تیاتر شهر - جامپینگ - قبرستان - امامزاده بین راه - جاده های پر پیچ و خم - درخت خرما - شتر - تپه های شنی - لانه مورچه ها - روی شنها دراز بکش - پشت وانت - به سمت ترمینال - یکی از بچه های گروه یک عادت خاص دارد - بازی  کردن - برگردیم - بازار تهران - چهارسوق - صندلی های اتوبوس 


صدای ناقوس - رضا کیانیان - ارتفاع وحشتناک - وسط هفته و خلوت - گنبد طلایی کوچک - تابلوهای هشدار - رطب بم - مردی تنها در بیابان - مورچه های سیاه  و درشت کویری - احساس داغی  - فریاد بی امان شوفرها - فقط تی شرت  سبز مات می پوشد - معمولا تخته - برگردیم - خیابان پانزده خرداد - گذرگاه تاریخ بازاری ها - صندلی های اتوبوس


دنگ دنگ دنگ - مقابل یک بازیگر تازه کار که نمی شناسمش - می پرد - گل فروش ها نیستند - سایه گنبد روی زمین افتاده - پیچ به راست و چپ - شیرین و سیاه پوش - لاغر و قوی -  با همه جنگ دارند - ریز و سوزاننده و خوش آیند - یزد - عشقش عاشق سبز بوده - جفت شش می خواهد که نبازد - برگردیم - چه سنگفرشهای خوبی - دلم برای دوره قجر تنگ شد - صندلی های اتوبوس


یک شنبه شد - تیاتر شهر - جامپینگ - آرامگاه دوست قدیمی - امامزاده - جاده ها - درخت خرما  . . .


سفر جاده ای

ماشین را پارک میکنند

از ماشین پیاده میشوند

از تپه کوچکی بالا میروند

آنطرف تر کوه بلندتری هست اما نه فرصت دارند و نه حالش را که به سمتش بروند

بعد از چند لحظه یکی دیگر هم دقیقا کنار ماشین آنها پارک میکند

آشناست

جای نگرانی نیست

به هرحال دو دختر تنها و کوه بیابان

جای نگرانی نیست آشناست

در طول مسیر یکی از دخترها خیلی عکس میگرفت

دختر دیگر گفت مگر بار اولی ست که اینجایی

دختر عکاس گفت هیچ صحنه ای نیست که توی عکاسی دوبار قابل تکرار باشه

یا نور تغییر میکنه یا طبیعت یا باد میاد یا حس تغییر میکنه

این تغییرات ...

بی خیال بگذذار عکس بگیرم

دختر دیگر گفت بگیر اشکال نداره

تازه وارد را از دور می بینند

میشناسندش

اما به روی خودشان نمی آورند

از تپه که پایین می آیند

تازه وارد سلام میکند

بدون جواب سوار ماشین می شوند 

و به سمت قهوه خانه ای که کمی جلوتر است

و پدربزگ منتظرشان است حرکت می کنند

تازه وارد سوار می شود

درب خودرو را میبندد

می خواهد به دنبالشان برود

اما 

از آیینه به عقب نگاهی می اندازد

بعد چشم از آیینه بر میدارد و دوباره به جاده پیش رو نگاه میکند



کمربندی

همیشه کمربندی ها

غم غربت دنیا را 

برای من نمایش میدهند

مخصوصا شبها

فقط تویی

با چند کامیون

و چراغهای شهر که از دور معلومند

و میدانی که در این شهر 

هیچ کسی منتظر تو نیست

و حتی در شهر بعدی

وبعدی

و بعدی هم آشنایی نداری

فقط گاز میدهی که برسی به شهری که

کسی چشم به راه توست




آدرس خودت

شب داخل یک مجتمع آپارتمانی

دقیقا همان مجتمعی که شما خانه دارید

و دقیقا همان طبقه ای که واحد شما در آن قرار دارد

و دقیق تر که بگویم همان واحد شما

و کمی دقیق تر

درست داخل اتاق تو

فصلی رسیده که دیگر از ساعت پنج عصر هوا تاریک است

هوا سرد شده لعنتی

نمیدانم چه اتفاقی افتاد که تو بی اراده پرده را کنار زدی

البته لیوان چایی هم توی دستت بود

و گاهی کف دستت را به لیوان میچسباندی که گرمتر بشوی

تو توی خانه بودی 

و فقط سرمای پشت پنجره اذیتت میکرد

تازه هنوز برف هم نمیبارید

و

درست همان شب

و درست داخل همان شهر

و طبیعتا درست در همان ساعت و همان فصل

 منتهی الیه یک خیابان نزدیک خانه شما

که تو از بالا تا ته همان خیابان را میبینی

یعنی دقیقا از همانجایی که ایستاده ای آن هم لیوان به دست

و آن هم بدون بارش برف و این حرفها

مثل منی

عاشق شده بود

فهمیدی داستان را؟



لباس خاکی

یک عکس سیاه و سفید توی آلبوم 

یک ارتشی با یک سیبیل کلفت که هر بیننده ای چه دلش می خواست چه دلش نمیخواست لااقل چند دقیقه به آن نگاه می کرد . لباس خاکی با دو ستاره روی شانه هایش و قدی که به راحتی  بالای دو متر بود - پوتین های کاملا براق به قدری براق که همیشه برایم سوال بود مگر این آدم توی همین کوچه و ها و پادگانهای این شهر و کنار همین مردم زندگی نمیکند پس این همه برق پوتین از کجا . همیشه ساعت به دستش بود از همین ساعتهای عقربه ای قدیمی که فقط ساعت را نشان میدهند نه کرنومتری نه هیچ چیز اضافه دیگر با یک دسته نقره ای رنگ ساده . به نظر من ابهت باید توی چشمهای آدم باشد وگرنه با زور لباس و  ظآدمهای دور و برت که با جذبه نمی شوی .

هیچ وقت ندیدم با خودش اسلحه حمل کند نه اینکه اجازه نداشت نه توی مردم ادا در نمی آورد . گفتم که توی همین مردم زندگی می کرد . 

حتما مادرش قد و بالا و سبیلهایش را با دنیا عوض نمیکرده .

یک عکس سیاه و سفید فقط