سین . الف
سین . الف

سین . الف

چهره زنانه جنگ

حیف که خوشگلم ، تمام خوشگلیم باید توی این جنگ بگذره ، دلم میخواد اگه توی قبرم گذاشتن منو ، مثل یه عروس دراز بکشم ، ما داریم توی یه زیرزمین وسط جنگ با همرزمامون زندگی میکنیم، مثل موش کور ، بهار که میشه اگه گل گیرمون نیاد یه تیکه شاخه خشک هم که شده میاریم میذاریم تو طاقچه تماشاش میکنیم و کیف میکنیم ، ممکنه فردا دیگه نباشیم ، یه بار از خونه برای سارا یه لباس فرستادن ، یه لباس پشمی و خوشگل ، همه مون حسودیمون شد ، با اینکه میدونستیم پوشیدن لباس شخصی ممنوعه ، ولی دلمون میخواد خوشگل به نظر بیایم ، ارشدمون که مرد بود به سارا غر میزد که بهتر بود به جاش برات یه ملافه میفرستادن ، نه ملافه داریم اینجا نه بالش ، رو شاخه میخوابیم ، روی کاه ، من یه جفت گوشواره دارم ، یه رازه ، قبل خواب گوشواره هامو گوش میکنم و میخوابم ، وقتی برای اولین بار مجروح شدم تا یه ماه نه میتونستم بشنوم نه حرف بزنم ، خیلی ترسیده بودم ناقص بشم میخواستم خودمو بندازم زیر قطار ، ولی خوب شدم ، از خوشحالی گوشواره هامو گوش کردم و رفتم سر پست نگهبانی


فردای اون روز مجبورمون کرد بهش نشون بدیم چه جوری تیراندازی و استتار میکنیم ، ما خیلی خوب تیراندازی کریدم ، حتی بهتر از تک تیراندازهای مردها که برای گذروندن دوره اومده بودن ، مردها تعجب میکردن از تیراندازیمون ، برای اولین بار توی عمرشون تک تیرانداز زن میدیدن ، بعد از تیراندازی نوبت استتار شد ، سرهنگ اومد توی میدون و شروع به قدم زدن کرد ، بعد روی یه بلندی ایستاد ، هیچ کدوم از دخترهارو ندید ، تو همون لحظه برامدگی تکون خورد و یکی گفت ، جناب سرهنگ من بیش از این نمیتونم تحمل کنم ، شما خیلی سنگینید ، همه زدن زیر خنده ، سرهنگ اولش جا خورد بعدش خودشم خندید، اون نمیتونست باور کنه که اینقد خوب میشه استتار کرد ، همونجا بهمون گفت حالا حرفامو درمورد اینکه شما یه مشت دختربچه اید پس میگیرم


کاش به این واحد اعزامش نمیکردن ، کاش ندیده بودمش ، توی چشماش که نگاه میکنیم ... چشماش ، چشماش ، میدونی چیه ، درسته که من میخوامش ، درسته که دوسش دارم ، اما من فعلا فرمانده ام ، فعلا خیلی چیزارو باید فراموش کنم ، خیلی چیزایی که دلم میخوادو خودم نباید بخوام ، من آموزش دیدم برای همین روزهای جنگ ، فعلا باید بگذرم ، این روزها وقت این کارها نیست ، بعد از جنگ پیداش میکنم ، هرجای دنیا که باشه ، به یه سبد گل میرم پیشش ، گلهایی به خوشگلی و زیبایی خودش ، اول یه خونه خوشگل براش میسازم


میگن وقتی تیر صاف میخوره توی سر ، فقط نور می بینی ، نور و سکوت ، یه نور پررنگ که چشمو میزنه ، توی سکوت ونور غرق میشی ، میری میری تا برسی به ته دنیا ، از اول دوباره تمام زندگیت از چلو چشمت رد میشه ، وقتی یکی با لبخند میمیره واسه همینه فکر کنم ، انگار خیلی خوش گذشته بهش ، از همون بچه گیاش انگار کیف کرده ، بعد بدنت سنگین میشه ، دست و پاهاتو دیگه احساس نمیکنی ، سنگین میشیو آروم با یه متانت خاصی زمین میخوری ، همین که زمین خوردی دیگه میخوابی تا ابد ، یه خواب راحت ، دیگه سردی و گرمی تخت خوابت برات مهم نیس ، دیگه هیچ سروصدایی بیدارت نمیکنه ، فکر کنم خیلی خوش بگذره


اولین کشته ای که توی جنگ دیدم بالای سرش ایستادم و گریه کردم ، خیلی گریه کردم ، فکر کردم منم اینجوری میشم ، ترسیدم ، دلم برای تمام پسرها و مردامون سوخت ، که توی جنگ باید اینجوری کشته بشن ، یه پسر جوون و خوش تیپ بود که لباس فرم نظام تنش بود ، کشته شده بود ، خیلی خوشگل بود ، فکر میکردم کشته ها با آداب کامل نظامی و با تشریفات دفن میشن ، رژه با سه بار شلیک هوایی ، بعد توی قسمت نظامی گورستانها دفن میشن ، تا اینکه دیدم دو نفر اومدن کشون کشون بردنش زیر بوته فندق


، هر ناله ای میشنیدم این ما زنها و دخترها بودیم که به سمتش میرفتیم  هرکی صدامون میکرد ما به کمکش میرفتیم ، یه بار یه مجروح همین که حس کرد داره میمیره ، شونه امو محکم گرفت ، بغلم کرد ولم نمیکرد ، لابد فکر میکرد اگه کسی اطرافش باشه ، مرگ اونو همراهش نمیبره ، تو بغلم التماس میکرد کاش پنج دقیقه دیگه زنده بمونم ، بعضیا بی سروصدا میمردن ، بدون دادوفریاد ، بعضیا فحش میددن ، به مادر به خواهر به هرچی که به ذهنشن میرسید ، یکیشون زد زیر آواز یه آواز قشنگ