سین . الف
سین . الف

سین . الف

مفهومی به نام خانه

تا حالا با خانه اینقدر حال نکرده بودم

خانه برایم مفهوم جدیدی پیدا کرده

تنهایی در خانه هم همینطور

ازآن مفهوم های منحصر به فردی است 

که هرکس به تناسب تجربه هاو ادراکش از دنیا

یا دوست دارد در خانه تنها باشد

یا دوست ندارد

خانه گرم است حتی اگر یک خرابه باشد

خرابه ی یک خانه که مال خودت باشد 

می ارزد

به دنیای آبادی که مال تونیست

این روزها با اینکه بیشترزمانم را در خانه میگذرانم

بیشتر دلم برای این چهاردیواری با سقف رویش تنگ میشود

شاید این همدمی های تنهایی با خانه

عاشقمان کرده

همینطور که زمان می گذرد و جسمم در خانه کم کم فرسوده می شود

روحم به درون در و دریوار و آجرهایش نفوذ میکند

انگار که خودم را در خانه جا می گذارم

انگار که پنجاه پنجاه شریک شده ایم

یک چیزهایی من گذاشته ام و یک چیزهایی هم این خانه

که یکسری نوستالژی بسازیم 

و وقتی که با هم تنها می شویم

کلی لذت ببریم.



طاق آسمان

یک چیزهایی هستند که وقتی می بینی یا می شنوی یا کلا وقتی با یکی از حواس طبیعی با آنها تماس پیدا می کنی ، برت می دارد می برد می چسباند به طاق سمان و می شوی ته معرفت و معنویت  ، و یک چیزهایی هم هستند که وقتی با همان حواس با آنها ارتباط می گیریم ، حتی از سطح زمین هم پایین تر می رویم ، می رویم می شویم ته حساب و کتاب و عقل و منطق ، و به خیال خودمان همه چیز را همان طور که ما میفهمیم درست است و همان هست که ما می گوییم . فکر می کنم همه ما کم و بیش با این چیزها تماس داشته ایم و کلی بالا پایین شده ایم در این زندگی .

گاهی دیدن یک زنبور عسل یک ادکلن خوب یک تکه ابر و یا برعکسش نمودار بورس یا قیمت دلار ، همه ما دیده ایم این بالا پایین ها را.

با حامد ارتباطم از قبل بیشتر شده ، یک جورهایی انگار یک فصل مشترک خوب پیدا کرده ایم . گاهی کتابی ، متنی ، شعری یا هرچیز خوبی که گیرمان بیاید برای هم میفرستیم و شاید چند ساعت هم راجع به یک موضوع حرف بزنیم . 

امروز حامد یک چیزی برایم فرستاده بود که بعد از اینکه شنیدم ، اول چند لحظه مات به صفحه گوشی خیره ماندم ، بار دوم و سوم و چهارم هم گوش کردم که بفهمم چه اتفاقی برایم افتاده  . دو سه آیه از قرآن بود که با صدای خوبی قرایت می شد . خیلی خوب بود . اول رفتم چسبیدم به طاق آسمان  ، نه اینکه جانماز آب بکشم و ادای آدمهای خیلی مذهبی را در بیاورم ، چیزهای زیبا همین حس را در من ایجاد میکنند ، صدای شهرام ناظری هم همین حس را به آدم می دهد ، بی انصافی است اگر صدای زیبایی بشنویم و منکر بشویم . به هر حال اول رفتم تا طاق آسمان ، دنیا برایم پوچ شد ، داشت همان مفهوم اولیه دنیای فانی برایم پررنگ تر می شد که یکهو ، همان بالاها ، همان دو قدمی طاق آسمان دلم ریخت . یک ترس عجیبی ، ترسی همراه دلتنگی سراغم آمد ، آن هم در این شبهای سرد پاییزی که آدم همینجور افسردگی فصلی هم میگیرد . 

دلم ریخت که نکند عزیزانم را از دست بدهم ، انگار که این صدا به من یک هشدار را می داد که حواست را جمع کن که خیلی مهمان اینجا نستی ، و از آنجا که انسان این قدرت را دارد که همیشه مرگ را اول برای دیگران می بیند و اگر فرصت کرد ، اگر ، یک نیم نگاهی هم به خودش می اندازد ، توی افکارم مدام میچرخید نکند این مرگ ، این سایه سیاه که قطعا هیچکدام از ما درست نمی دانیم چیست و کی و کجا به سراغمان می اید به سراغ اطرافیانم بیاید .

چیزی که می دانم و مطمینم ، البته نه خیلی هم مطمین نیستم ، ولی فکر میکنم  اگر مرگ سراغ خودم بیاید ترسی ندارم ، شاید آنقدر به مرگ و اطراف و اکنافش فکر کرده ام که ، برایم تبدیل شده به چیزی که یک روز بایدسهم من هم بشود ، یک جورهایی اجبار پنهان و شیرینی در خودش دارد . درست مثل اینکه شما مربی یک تیم فوتبال درجه یک بشوی ، مثلا منچستر ، همین که قرارداد مربی گری را امضا بزنی ، ضمن امضا ، یک اجبار به سراغت می آید که یک روز هم چه بخواهی چه نخواهی باید این تیم را ترک کنی ، مرگ هم برای شخص خودم همچین مفهومی شده ، وقتی که دنیا امدی چه بخواهی چه نخواهی باید بار و بندیلت را جمع کنی و برگردی ولایت .

فقط این وسط یک حس  ناخوش آیند آزاردهنده باقی می اند ، اینکه مرگ درد و تلخیش برای بازمانده هاست نه برای آنکه سفر رفته . هنوز با این طرف قضیه کنار نیامده ام .نه توان غم نبودن اطرافیانم را دارم ، نه تون دیدن غم خوردنشان بعد از خودم را . ولی خوبی ماجرای بشر اینجاست که مرگ دست خودمان نیست و انسان اصولا هر چیز اجباری را راحت تر تحمل می کند .

باکواب و اباریق وکاس من معین 

بل برم (لهجه کرمانی)

بعد از بیست سال برگشتم . کلید این خانه را همه داشتیم . همه یعنی همه فامیل مادری ، پسر خاله ها دختر خاله ها پسر دایی ها دختر دایی ها .الان دیگر حتما نوه ها هم کلید را دارند . تا وقتی آقا و نن آقا زنده بودند ، پاتوق همه و تمام دیدارها و گردهمایی های فامیل همانجا برقرار بود . بعد از سالی که آقا به رحمت خدا رفت خیلی طولی نکشید که نن اقا هم رفت ، بعد از آن هم کلا برای کسی دل و دماغی نماند که بخواهند خیلی به آنجا سر بزنند . اوایل بچه های کم سن تر که ماها می شدیم یعنی من و حمید و حسین که تقریبا هم سن بودیم و کوچکتر فامیل حساب می شدیم می رفتیم هم به باغچه آب می دادیم هم دزدکی سیگاری می کشیدیم و ادای بزرگترها را در می آوردیم  ، هیجده سال بیشتر نداشتیم سال بعد هم یا کنکور قبول می شدیم یا سرباز بودیم .که بعد از آن سال هم  ، ما کوچکترهای آن نسل فامیل هم از هم دور شدیم و ماند یک خانه قدیمی خوش  نقشه با صفا و یک عمر دلتنگی برای صاحب خانه های قدیمی اش و مهمان های همیشگی اش در آن روزگار .

سه سال قبل از سال کنکور من بود که قضیه برایم جدی شده بود ولی جرات حرف زدن نداشتم . البته همچین ناگهانی و بی هوا هم  نبود . بچه تر که بودیم قبل از اینکه به مدرسه برویم  وقتی خاله بازی می کردیم همیشه زن من بود ، یک جورهایی عادت کرده بودیم همه بچه ها هم می دانستند که موقع خاله بازی کسی نباید پایش را داخل حریم ما بگذارد ، کمی بعدها توی سیزده چهارده سالگی من ، خوشگلیش بیشتر به چشمم می آمد .

من بزرگ شده بودم و تربیت ما هم جوری بود که باید حفظ فاصله می کردیم ، مثل الان نبود که بچه ها بیشتر از بزرگترها آزاد باشند .خودمان حواسمان به کارها و رفتارمان بود شاید بهترین مثال برای ما همان بود که پایمان را جلوی بزرگتر دراز نمیکردیم خب تا آخرش هم معلوم بود .

من عاشق شده بودم وهمان وقتها که همه دور هم جمع می شدیم  ، با پسرها که بیشتر از همه دوست بودیم یعنی حمید حسین ، درددل می کردم ، هرچه بود محرم اسرار همدیگر بودیم  .گفتم عاشق شده ام ، من هم میدانستم آنها عاشق چه کسی هستند .

چند روز بعد نفری ده تومان گذاشتیم شد سی تومان ، در واقع بیست تومان قرض گرفتم ، رفتم بازار یک چارقد خریدم ، هنوز به خودش نگفته بودم که عاشقش شده ام ، اما رفتم و خریدم  . از نظر من کار تمام شده بود هرچه بود یک عمر با هم بودیم ، اخلاق و رفتار و خوب و بد هم را می دانستیم .

چارقد را که خریدم داخل یک پلاستیک سیاه گذاشتم و تا خانه آقا دویدم ، خیس عرق شده بودم احساس میکردم تمام شهر کرمان دارد مرا نگاه می کند مستقیم رفتم چارقد را روزنامه پیچ کردم  ، از روزنامه های تاریخ گذشته آقا برداشتم و رفتم زیرزمین مثل قاچاقچی ها ، خودم را از همه قایم کردم و منتظر ماندم ، روی یک کاغذ هم نوشتم از طرف رضا و چسباندم روی روزنامه .

بهترین لباسهایم را پوشیده بودم و از ادکلن خدابیامرز آقا هم زدم ، دستی توی آب حوض کشیدم و به موهایم کشیدم شاید الان خنده دار به نظر برسد اما آن زمان خیلی  تیپ بود برای خودش ، خوش تیپ کردم  و توی زیرزمین کمین کردم و منتظر صدای در بودم ، 

تقریبا ساعت ورود و خروج همه را می دانستیم ، نه فقط من ، همه می دانستند که چه کسی ، کی می آید و کی میرود . کلون در که صدا کرد مثل فنر از جا دررفتم  ، چارقد روزنامه پیچ را هم همراه خودم بردم ، شکر خدا قبل از درب ورودی یک هشتی بود که از درب خانه اول وارد هشتی می شدیم بعد به حیاط می رسیدیم ، در را باز کردم ، توی هشتی که آمد در را بستم و صدایش کردم ، برگشت ، چارقد روزنامه پیچ شده را به سمتش گرفتم ، خیلی ترسیده بودم ، ولی مثل مرد ماندم ، چارقد را گرفت و رفت ، پایش را که از هشتی توی حیاط گذاشت تمام راههای پس و پیش به رویم بسته شد ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، کتک را که قطعا خورده بودم ، آماده شده بودم از همه کتک بخورم به جز حمید و حسین ، کتک خوردن به درک دیگر مگر می شد توی فامیل سربالا کنم .

چند روز گذشت ، وقتی از سرو صدا و کتک خبری نشد ، مطمین شدم که به خیر گذشته ، اگر هم مرا نمی خواست لااقل به کسی چیزی نگفته ، البته مطمین بودم که مرا می خواهد ، خوشحال منتظر پوشیدن روسریش توی یکی از مهمانی ها بودم ، ته دلم آشوبی یود که وقتی که با چارقد ببینمش یعنی مرا به عنوان آقا پذیرفته ، یک جورهایی احساس می کردم مثل آقا ، بزرگ و قابل اعتماد شده ام برایش ، چند روز به همین منوال گذشت و من چشم انتظار روز موعود خودم بودم که روسری را سر دختر معصومه دیدم ، معصومه توی خانه ها کارگری می کرد ، نظافت می کرد ، ظرفی می شست هرکار  زنانه ای که می توانست انجام میداد بنده خدا ، یک دختر ده دوازده ساله داشت ، مردم اگر لباسی کفشی چیزی داشتند که به کارشان نبود به معصومه و دخترش میداند ، وقتی چارقد را سر دختر معصومه دیدم شهر روی سرم آوار شد ، بعد از کنکور رفتم .

بل برم ، رنجم مده ، حالم خرابه



پ . ن

بانگاهی به آهنگ زیبای آقای نوید جمشیدی به نام چارقد

تصادف شبانه

تصادف شبانه کتابی حدودا صد صفحه ای نوشته پاتریک مودیانو است که دو سه تا جایزه هم گرفته .

کمی کوچکتر که بدم فکر میکدم هر کتابی که گرفته ام را باید تا آخر بخوانم اما گذر عمر این تجربه را به من داد که لزوما نباید این کار را انجام داد . این کتاب صد و ده بیست صفحه ای را تقریبا بیشتر از یک سوم و نزدیک نصف خواندهم اما هیچ چیزی جز مشتی جملات که بدون هیچ هدفی کنار هم باشند عایدم نکرد . کتاب را بستم و رفتم سراغ کتاب بهتری .

البته این نوع نوشتن هم شاید سبکی باشد در مایه های پوچ گرایی  .ولی برای پوچ گرا شدن هم آخر باید دوتا جمله درست حسابی گفت که خواننده قبول کند پوچی خوب است .


دلواپسی

من غرق عمق اتاقم کمک کنید

یک تمرین ساده با حامد

کارت ویزیت یک جایی که نمیدانم کجا بود

و یک چیزی می فروخت

پشت کارت چند شماره تلفن 

و یک آدرس

و دخترک داستان من

باید به این کارت ارتباطی پیدا میکرد

دختر بیچاره من کجا و صاحب آن کارت کجا

هردو نمیدانستیم - خودم و حامد را می گویم

شاید صاحب آن کارت

پدر دخترک بیچاره بود

هرچه بود آرزوی خوبی برای آن دخترک داشتیم

تابستان بود که آن دختر دنیا آمد

اما هنوز ذهن من درگیر سرانجام اوست

محمد حسین

به یاد محمد حسین


من از داغ تو یک دم نغمه آهم نمی میرد

قایق

چو قایقی که تیغ موج بریده بند لنگرش

میان مردمم ولی به فکر زیر آبها

به فکر جایی که هوا کمی سبک باشد و خوب

شبیه عکس مبهمی اسیر چوب قابها

-----

این پست در دست اصلاح است

چهره زنانه جنگ

حیف که خوشگلم ، تمام خوشگلیم باید توی این جنگ بگذره ، دلم میخواد اگه توی قبرم گذاشتن منو ، مثل یه عروس دراز بکشم ، ما داریم توی یه زیرزمین وسط جنگ با همرزمامون زندگی میکنیم، مثل موش کور ، بهار که میشه اگه گل گیرمون نیاد یه تیکه شاخه خشک هم که شده میاریم میذاریم تو طاقچه تماشاش میکنیم و کیف میکنیم ، ممکنه فردا دیگه نباشیم ، یه بار از خونه برای سارا یه لباس فرستادن ، یه لباس پشمی و خوشگل ، همه مون حسودیمون شد ، با اینکه میدونستیم پوشیدن لباس شخصی ممنوعه ، ولی دلمون میخواد خوشگل به نظر بیایم ، ارشدمون که مرد بود به سارا غر میزد که بهتر بود به جاش برات یه ملافه میفرستادن ، نه ملافه داریم اینجا نه بالش ، رو شاخه میخوابیم ، روی کاه ، من یه جفت گوشواره دارم ، یه رازه ، قبل خواب گوشواره هامو گوش میکنم و میخوابم ، وقتی برای اولین بار مجروح شدم تا یه ماه نه میتونستم بشنوم نه حرف بزنم ، خیلی ترسیده بودم ناقص بشم میخواستم خودمو بندازم زیر قطار ، ولی خوب شدم ، از خوشحالی گوشواره هامو گوش کردم و رفتم سر پست نگهبانی


فردای اون روز مجبورمون کرد بهش نشون بدیم چه جوری تیراندازی و استتار میکنیم ، ما خیلی خوب تیراندازی کریدم ، حتی بهتر از تک تیراندازهای مردها که برای گذروندن دوره اومده بودن ، مردها تعجب میکردن از تیراندازیمون ، برای اولین بار توی عمرشون تک تیرانداز زن میدیدن ، بعد از تیراندازی نوبت استتار شد ، سرهنگ اومد توی میدون و شروع به قدم زدن کرد ، بعد روی یه بلندی ایستاد ، هیچ کدوم از دخترهارو ندید ، تو همون لحظه برامدگی تکون خورد و یکی گفت ، جناب سرهنگ من بیش از این نمیتونم تحمل کنم ، شما خیلی سنگینید ، همه زدن زیر خنده ، سرهنگ اولش جا خورد بعدش خودشم خندید، اون نمیتونست باور کنه که اینقد خوب میشه استتار کرد ، همونجا بهمون گفت حالا حرفامو درمورد اینکه شما یه مشت دختربچه اید پس میگیرم


کاش به این واحد اعزامش نمیکردن ، کاش ندیده بودمش ، توی چشماش که نگاه میکنیم ... چشماش ، چشماش ، میدونی چیه ، درسته که من میخوامش ، درسته که دوسش دارم ، اما من فعلا فرمانده ام ، فعلا خیلی چیزارو باید فراموش کنم ، خیلی چیزایی که دلم میخوادو خودم نباید بخوام ، من آموزش دیدم برای همین روزهای جنگ ، فعلا باید بگذرم ، این روزها وقت این کارها نیست ، بعد از جنگ پیداش میکنم ، هرجای دنیا که باشه ، به یه سبد گل میرم پیشش ، گلهایی به خوشگلی و زیبایی خودش ، اول یه خونه خوشگل براش میسازم


میگن وقتی تیر صاف میخوره توی سر ، فقط نور می بینی ، نور و سکوت ، یه نور پررنگ که چشمو میزنه ، توی سکوت ونور غرق میشی ، میری میری تا برسی به ته دنیا ، از اول دوباره تمام زندگیت از چلو چشمت رد میشه ، وقتی یکی با لبخند میمیره واسه همینه فکر کنم ، انگار خیلی خوش گذشته بهش ، از همون بچه گیاش انگار کیف کرده ، بعد بدنت سنگین میشه ، دست و پاهاتو دیگه احساس نمیکنی ، سنگین میشیو آروم با یه متانت خاصی زمین میخوری ، همین که زمین خوردی دیگه میخوابی تا ابد ، یه خواب راحت ، دیگه سردی و گرمی تخت خوابت برات مهم نیس ، دیگه هیچ سروصدایی بیدارت نمیکنه ، فکر کنم خیلی خوش بگذره


اولین کشته ای که توی جنگ دیدم بالای سرش ایستادم و گریه کردم ، خیلی گریه کردم ، فکر کردم منم اینجوری میشم ، ترسیدم ، دلم برای تمام پسرها و مردامون سوخت ، که توی جنگ باید اینجوری کشته بشن ، یه پسر جوون و خوش تیپ بود که لباس فرم نظام تنش بود ، کشته شده بود ، خیلی خوشگل بود ، فکر میکردم کشته ها با آداب کامل نظامی و با تشریفات دفن میشن ، رژه با سه بار شلیک هوایی ، بعد توی قسمت نظامی گورستانها دفن میشن ، تا اینکه دیدم دو نفر اومدن کشون کشون بردنش زیر بوته فندق


، هر ناله ای میشنیدم این ما زنها و دخترها بودیم که به سمتش میرفتیم  هرکی صدامون میکرد ما به کمکش میرفتیم ، یه بار یه مجروح همین که حس کرد داره میمیره ، شونه امو محکم گرفت ، بغلم کرد ولم نمیکرد ، لابد فکر میکرد اگه کسی اطرافش باشه ، مرگ اونو همراهش نمیبره ، تو بغلم التماس میکرد کاش پنج دقیقه دیگه زنده بمونم ، بعضیا بی سروصدا میمردن ، بدون دادوفریاد ، بعضیا فحش میددن ، به مادر به خواهر به هرچی که به ذهنشن میرسید ، یکیشون زد زیر آواز یه آواز قشنگ