سین . الف
سین . الف

سین . الف

طاق آسمان

یک چیزهایی هستند که وقتی می بینی یا می شنوی یا کلا وقتی با یکی از حواس طبیعی با آنها تماس پیدا می کنی ، برت می دارد می برد می چسباند به طاق سمان و می شوی ته معرفت و معنویت  ، و یک چیزهایی هم هستند که وقتی با همان حواس با آنها ارتباط می گیریم ، حتی از سطح زمین هم پایین تر می رویم ، می رویم می شویم ته حساب و کتاب و عقل و منطق ، و به خیال خودمان همه چیز را همان طور که ما میفهمیم درست است و همان هست که ما می گوییم . فکر می کنم همه ما کم و بیش با این چیزها تماس داشته ایم و کلی بالا پایین شده ایم در این زندگی .

گاهی دیدن یک زنبور عسل یک ادکلن خوب یک تکه ابر و یا برعکسش نمودار بورس یا قیمت دلار ، همه ما دیده ایم این بالا پایین ها را.

با حامد ارتباطم از قبل بیشتر شده ، یک جورهایی انگار یک فصل مشترک خوب پیدا کرده ایم . گاهی کتابی ، متنی ، شعری یا هرچیز خوبی که گیرمان بیاید برای هم میفرستیم و شاید چند ساعت هم راجع به یک موضوع حرف بزنیم . 

امروز حامد یک چیزی برایم فرستاده بود که بعد از اینکه شنیدم ، اول چند لحظه مات به صفحه گوشی خیره ماندم ، بار دوم و سوم و چهارم هم گوش کردم که بفهمم چه اتفاقی برایم افتاده  . دو سه آیه از قرآن بود که با صدای خوبی قرایت می شد . خیلی خوب بود . اول رفتم چسبیدم به طاق آسمان  ، نه اینکه جانماز آب بکشم و ادای آدمهای خیلی مذهبی را در بیاورم ، چیزهای زیبا همین حس را در من ایجاد میکنند ، صدای شهرام ناظری هم همین حس را به آدم می دهد ، بی انصافی است اگر صدای زیبایی بشنویم و منکر بشویم . به هر حال اول رفتم تا طاق آسمان ، دنیا برایم پوچ شد ، داشت همان مفهوم اولیه دنیای فانی برایم پررنگ تر می شد که یکهو ، همان بالاها ، همان دو قدمی طاق آسمان دلم ریخت . یک ترس عجیبی ، ترسی همراه دلتنگی سراغم آمد ، آن هم در این شبهای سرد پاییزی که آدم همینجور افسردگی فصلی هم میگیرد . 

دلم ریخت که نکند عزیزانم را از دست بدهم ، انگار که این صدا به من یک هشدار را می داد که حواست را جمع کن که خیلی مهمان اینجا نستی ، و از آنجا که انسان این قدرت را دارد که همیشه مرگ را اول برای دیگران می بیند و اگر فرصت کرد ، اگر ، یک نیم نگاهی هم به خودش می اندازد ، توی افکارم مدام میچرخید نکند این مرگ ، این سایه سیاه که قطعا هیچکدام از ما درست نمی دانیم چیست و کی و کجا به سراغمان می اید به سراغ اطرافیانم بیاید .

چیزی که می دانم و مطمینم ، البته نه خیلی هم مطمین نیستم ، ولی فکر میکنم  اگر مرگ سراغ خودم بیاید ترسی ندارم ، شاید آنقدر به مرگ و اطراف و اکنافش فکر کرده ام که ، برایم تبدیل شده به چیزی که یک روز بایدسهم من هم بشود ، یک جورهایی اجبار پنهان و شیرینی در خودش دارد . درست مثل اینکه شما مربی یک تیم فوتبال درجه یک بشوی ، مثلا منچستر ، همین که قرارداد مربی گری را امضا بزنی ، ضمن امضا ، یک اجبار به سراغت می آید که یک روز هم چه بخواهی چه نخواهی باید این تیم را ترک کنی ، مرگ هم برای شخص خودم همچین مفهومی شده ، وقتی که دنیا امدی چه بخواهی چه نخواهی باید بار و بندیلت را جمع کنی و برگردی ولایت .

فقط این وسط یک حس  ناخوش آیند آزاردهنده باقی می اند ، اینکه مرگ درد و تلخیش برای بازمانده هاست نه برای آنکه سفر رفته . هنوز با این طرف قضیه کنار نیامده ام .نه توان غم نبودن اطرافیانم را دارم ، نه تون دیدن غم خوردنشان بعد از خودم را . ولی خوبی ماجرای بشر اینجاست که مرگ دست خودمان نیست و انسان اصولا هر چیز اجباری را راحت تر تحمل می کند .

باکواب و اباریق وکاس من معین 

نظرات 1 + ارسال نظر
ز.ق سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 02:11 ق.ظ https://aboutlonelyness.blogsky.com

خیلی وقت ها برای منم پیش آمده.
ناچار به پذیرفتن مرگ هستیم
ولی همیشه غمناکه وقتی تصور میکنم به اجبار و با گریه به دنیا می آییم و برای اولین نفس چه درد و رنجی رو تحمل میکنیم و تازه شروع رنج ها و دست کشیدن ها مون میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد