سین . الف
سین . الف

سین . الف

منظور نظر

این مقوله عشق هم از آن داستانهای تمام نشدنی نسل بشر است . دقیقا منظورم همین عشق زمینی خودمان است .  پر از بالا و پایین و اتفاقاتی که یک در هزار از ذهن کسی خطورهم نمیکند . همین عشقی که یک پسر عاشق یک دختر ، حالا از نظر خودش خوشگل می شود و دین و دنیایش را می بازد ، البته این دیدگاه خوشگل بودن یا نبودن هم امری کاملا شخصی و غیر ارادی است که به تربیت و تجربه های هنری و کلا زیبایی شناختی هر فرد برمیگردد و طعنه آمیزترین عشق تاریخ هم متعلق به مجنون است که همانطور که رسوای عالم و آدم شده و همه می دانند ، ظاهرا لیلی برورویی نداشته ولی خب اتفاقی است که برای مجنون رخ داده بود و خارح از دایره اختیاراتش بوده . ولی این عنان از کف دادن همیشه از جانب یک پس رخ نمیدهد و گاهی هم می شود که یک دختر دلداده یک پسر می شود و علیه خانواده اش می شورد و تمام معادلات یک طایفه را که سالها و بلکه قرنها ، مسالمت آمیز با آن معادلات و فرمولها زیسته اند را به هم  می ریزد .

اینها مقدمه ای بود که برسم به عشقی که بیخ گوش خودم برای رفیق خودم اتفاق افتاد ، می خواهم برگردم به دهه های چهل و پنجاه شمسی ، همان سالهای طلایی شعر و موسیقی این کشور ، زمانی که وقتی هایده می خواند لوتی ها و داش مشتی ها مصرف اکتشاف زکریای رازیشان چند برابر می شد ، دقیقا همان زمانهایی که دخترها منتظر بودند ببیند گوگوش چطور موهایش را کوتاه می کند که بروند و خودشان را همان شکلی کنند ، و خیلی نشانی های دیگر که شما بهتر از من می دانید و خاطره دارید از آنها ، این دوتا مثال را هم برای جوانترها گفتم که سرنخی داشته باشند و در پهنه لایتناهی زمان گم نشوند . 

رفیقی داشتم در آن سالها ، هنوز هم دارم که شعر می گفت و ترانه می نوشت ، یکی از خصوصیات شخصیتی این رفیق ما این بود که آنقدر که می نوشت حرف نمیزد ، و چه خصوصیت جذاب و مردانه ای است ، منتها همیشه خوب نیست ، ترانه می نوشت به امید آنکه خواننده مد نظرش ترانه اش را بخواند ، چندتایی از ترانه هایش را هم خواند ، ولی متوجه نشد ، دختر منظور نظر شاعراین ترانه خود اوست . ولی به زبان هم نمی آورد و محض رضای خدای حرکتی هم نمیکرد که طرف بفهمد کسی عاشقش شده .

خیلی از یزرگان موسیقی آن سالها ، که الان یا خارج نشین شده اند یا از آن بالاها ، کره آبی رنگ خاکی مارا نگاه می کنند ، مشتری پروپا قرص ترانه هایش بودند ، هم توی نوبت می ایستادند که کاری از رفیق ما گیرشان بیاید هم پول خوبی می دادند ، آن موقع ها بیست هزار تومان خیلی پول بود بابت یک ترانه .

این رفیق ما حاضر بود مجانی کارش را بدهد به طرف مد نظرش . نه اینکه صدای طرف خیلی بهتر از بقیه بود ولی رفیق ما عاشق شده بود و چنانکه افتد و دانی عاشق کور و کر می شود و بیچاره ، به چشم خواهری خوشگل هم بود .موهای فر چشمان سیاه و ماتیک قرمز ماتی که به لبهایش زده بود تصویر دایمی بود که ما همیشه سر کار میدیدم و پشت اتاق ضبط هم ، شاعری خسته که ریشها و موهایش آشفته تر از این نمی توانست باشد و سیگاری که گاهی کنج لبش نگهش می داشت . بی اغراق تنها لبانی که به لب این شاعر رسیده بود همان فیلتر سیگارش بود ، عشق افلاطونی مخصوص خودش را داشت و اجازه دخالت کسی را هم در این امور نمیداد.ماها که رفقای درجه یکش محسوب می شدیم می دانستیم تمام داستانی را که در ذهن خودش ساخته بود ، منتها نه خودش جلو می رفت نه اجازه می داد ما کاری برایش بکنیم . معنای عشق برای او ، چیزی نبود که توی کله های ما می گذشت ، دنیای ادراکی او با ما خیلی فاصله داشت نه اینکه او جلوتر باشد یا ما جلوتر باشم ، اصلا سر این موضوع بحثی ندارم ، موضوع برای من میزان فاصله است ، او خیلی از ما فاصله داشت .چیزی که ما از عشق می دانستیم این بود که دختری را ببینی ، یا خوشت می آید یا نمی آید ، اگر نیاید که هیچ پرونده بسته است ، هردو می روید پی کارتان ، اگر هم خوشت بیاید ، عاشق بشوی و از فرط علاقه مدتی در خودت کز کنی ، بعد به فکر چاره بیافتی که هرجور که شده به گوشش برسانی که طرف را دوست داری ، که باز دوحالت پیش می آید ، یا طرف رضایت می دهد که به خواستگاری بروی و زنت می شود یا اینکه رضایت نمی دهد و تازه کار تو شروع می شود که هر جور که شده دلش را ببری ، کادو می خری ، خودت را برایش لوس می کنی ، زبان خوش و چرب و نرمت راه می افتد ، گاه و بیگاه سر راهش ظاهر می شوی و خلاصه کار را به جایی می رسانی که طرف بگوید زنت می شوم بلکه کمتر تورا ببیند ، این معنی عشق است  برای ما آدمهای معمولی ، اما معنای عشق برای رفیق ما هرچیزی بود به جز اینکه گفتم . یک سوختن خاصی توی کارش بود که خاصش میکرد و برای عشقش احترام قایل می شدی .وقتی که طرف را میدید فقط نگاه می کرد ، هیچ گونه هیز بازی که از آدمهای معمولی سر میزند در چشمانش نمی دیدی ، انگار که یک تابلوی نقاشی را نگاه می کرد ، می فهمیدی که لذت می برد .

از سالهایی که گذشت و هرکسی به جایی روانه شد می گذرم ، ترمز دستی شعر و ترانه و موسیقی کشیده شد ، دنبال مقصر بودن هم فایده ای ندارد ، هرچه بود گذشت .

گذشت و دوستم در تهران ماند و معشوقه اش رفت .او دلش می خواست بخواند ، رفت و خواند ، منتهایش نمیدانم اگر میدانست که عشقی یک طرفه در پی اش منتظر مانده اصلا می رفت ، یا شاید هم می رفت ولی بر میگشت ، اینجایش را دیگر کسی نمی داند .

چند شب قبل نشسته بودم و با گوشی خودم را سرگرم کرده بودم و به لطف اینترنت به بالا و پایین دنیا روی مبل خودم سر می زدم  به قطعه فیلمی رسیدم که برای من خیلی اشنا بود ، همان دختر خواننده بود و همان اتاق ضبط ، کل فیلم به زحمت یک دقیقه هم میشد  ، تا اینجایش را همه مردم ایران و حتی دنیا هم میتوانستند ببینند ولی من پشت صحنه و اتاق ضبط را هم میدیدم ، من رفیقم را که گوشه ای نشسته بود و سیگاری روشن می کرد و دختر را مشغول خواندن بود را میدیدم ، من زل زدنهای رفیقم به موها و چشمها و لبهای دختر را می دیدم ، من همه اینها را میدیدم و دنیا فقط یک قطعه آهنگ می شنید . فیلم برای همه یک دقیقه بود و به چشم من نزدیک به چهل سال زمان می برد .

چهل سال گذشته بود و چقد بی رحم میگذرد این روزگار .

و زمانه چقد بی رحمانه تر به زنها می تازد .

-----

این پست در دست اصلاح است