از بالای بالایی ها
به زمین نگاه میکنم
نه دردی نه غمی
تازه اگر هم باشد
آنقدر کوچک است
که می توان نادیده گرفت
شاید
به همین خاطر است
که هیچکس درد انسان را نمی فهمد
نه فرشته ها ، نه ...
شاید به همین خاطر است
که روح زمینها بعد از مرگ
سرگردان می ماند
در بالای بالایی ها
ماه را با یاد تو امشب مقعر میکنم
میخواهم موهایم را به هم بریزم
ریشهایم را بلند کنم
سیگار برگ بکشم
به جنگی بروم
که بشوم تنها دلخوشی
پسرکان بی کفش و دخترکان بی عروسک
میدانم که روزی دوباره
تورا می بینم
اما نمیدانم کجا
برای همین
همیشه مسافر خواهم ماند
این قسمت من است
قوها
آواز نمی دانند
اما همه دوست دارند آواز قوها را بشنوند
چون قوها زیبا هستند
یکبار دیگر آواز دیروز را بخوان خوشگلم
شدم خشکیده بیدی که فقط مجنون به یادش هست