سین . الف
سین . الف

سین . الف

آدم اخراجی

تو نقطه آغاز نداری به گمانم

در نقطه پایانی و انگار نه انگار

تا چشمه دویدم که لبی تر کنم از تو

سرچشمه بارانی و انگار نه انگار

من آدم اخراجی شبهای بهشتم

حوا تو هم انسانی و انگار نه انگار

بیچاره تر

دخترک

کجایی که دلم در به در شده است

و تمام وجودم

تسلیم قضا و قدر شده است

هربار اشک شوق بود 

ولی اینبار اشک غم است

دخترک کجایی که تمام صورتم تر شده است

دخترک کجایی که این دل صاحب مرده من

بی شما

امرو ز خیلی پکر شده است

دخترک 

تو دیگر بچه نیستی

که اینچنین

رسم دلبری هایت پر شور شر شده است

دخترک به قول بچه های مدرسه

دلم بیچاره بود و بیچاره تر شده است


رد پا

من تمام خانه های جدول مجله ام را

به سراغ رد پایت خانه خانه می شمارم

مردم ایران

این روزها هنرت ذکر خیابان شده است

لکه ای ننگ که بر خاک بیابان شده است

قسمت نوکری و شاعری و وسینه زنی

همه با هم قسمت مردم ایران شده است

کاش آن نامه به ما ارسال می شد نه عراق



کتاب تجربه های اخیر

این کتاب در واقع متن یک نمایشنامه است که توسط آقای امیر رضا کوهستانی با اقتباس از نمایشنامه ای به همین نام نوشته نادیا راس و جکوب ورن نوشته شده است . یک کتاب در قطع جیبی که ظرف مدت دو ساعت می شود آنرا خواند .

شش نفر بازیگر شخصیتهای این نمایشنامه را تشکیل می دهند . 

پیش گفتاری که در ابتدای کتاب آمده درآغاز برای خواننده معنای خاصی را تداعی نمیکند ولی جذابیت تکرار این رخدادها برای دو شخص خاص به فاصله یک قرن توجه را به خود جلب میکند و بعد از خواندن نمایشنامه خواننده متوجه این سیل میشود که البته کنش و واکنشها و دیالوگها و شخصیت پردازیها خواننده را دقیقا به همین نتیجه میرساند که سرگذشتی که برای یکی  در سالهای گذشته رخ داده دقیقا برای اعضای بعدی آن خانواده تکرار می شود .

متن نمایشنامه متنی کاملا مدرن که نه به زمان واحد نه به مکان واحد ارسطویی پایبند نیست و حتی به صورت واضح تک تک سالها به مدت صد سال نام برده می شوند و گذر زمان را به خواننده القا میکند .و جالت تر اینکه هیچ تعلیقی هم در داستان نیست یا گره افکنی های مرسوم ، یک داستان ساده که خواننده دوست دارد از تجربه های دیگران بشنود شاید همین تحریک حس کنجکاور خواننده کشش لازم را برای ادامه خواندن متن یا دیدن نمایش را ایجاد میکند .

از اواسط نمایشنامه خوانندهحدس میزند که جنبه های روانشناسی و گاهی هم فلسفه در پس ذهن نویسنده بوده و این حدس زمانی به یقین تبدیل می شود که شخصیت روانشناس دوره گرد به صحنه می آید .

نویسنده با اشاره به احساساتی همچون حسد و روابط اجتماعی و سختی ها و فشارهای زندگی  به خواننده این نکته را گوش زد میکند که برای درگیر شدن با سختیهای زندگی لازم نیست که حتما اتفاق عجیب یا خارق العاده ای رخ دهد یا آدم خاصی از قشر خاص باشید این اتفاقات و احساسات برای همه در هر شرایطی امکان رخ دادن دارد ولی د پایان به این نتیجه می رسد که هر اتفاق بدی که افتاده و از کنترل ما خارج بوده ، نباید مانع ادامه زندگی باشد و فراموشی تلخیها و ناگواریها شاید بهترین راه برای ادامه مسیر است .

امیر کوهستانی متولد سال 1357 در شیراز است .

-----

این پست در دست اصلاح است

-----

این پست در دست اصلاح است

-----

این پست در دست اصلاح است

منظور نظر

این مقوله عشق هم از آن داستانهای تمام نشدنی نسل بشر است . دقیقا منظورم همین عشق زمینی خودمان است .  پر از بالا و پایین و اتفاقاتی که یک در هزار از ذهن کسی خطورهم نمیکند . همین عشقی که یک پسر عاشق یک دختر ، حالا از نظر خودش خوشگل می شود و دین و دنیایش را می بازد ، البته این دیدگاه خوشگل بودن یا نبودن هم امری کاملا شخصی و غیر ارادی است که به تربیت و تجربه های هنری و کلا زیبایی شناختی هر فرد برمیگردد و طعنه آمیزترین عشق تاریخ هم متعلق به مجنون است که همانطور که رسوای عالم و آدم شده و همه می دانند ، ظاهرا لیلی برورویی نداشته ولی خب اتفاقی است که برای مجنون رخ داده بود و خارح از دایره اختیاراتش بوده . ولی این عنان از کف دادن همیشه از جانب یک پس رخ نمیدهد و گاهی هم می شود که یک دختر دلداده یک پسر می شود و علیه خانواده اش می شورد و تمام معادلات یک طایفه را که سالها و بلکه قرنها ، مسالمت آمیز با آن معادلات و فرمولها زیسته اند را به هم  می ریزد .

اینها مقدمه ای بود که برسم به عشقی که بیخ گوش خودم برای رفیق خودم اتفاق افتاد ، می خواهم برگردم به دهه های چهل و پنجاه شمسی ، همان سالهای طلایی شعر و موسیقی این کشور ، زمانی که وقتی هایده می خواند لوتی ها و داش مشتی ها مصرف اکتشاف زکریای رازیشان چند برابر می شد ، دقیقا همان زمانهایی که دخترها منتظر بودند ببیند گوگوش چطور موهایش را کوتاه می کند که بروند و خودشان را همان شکلی کنند ، و خیلی نشانی های دیگر که شما بهتر از من می دانید و خاطره دارید از آنها ، این دوتا مثال را هم برای جوانترها گفتم که سرنخی داشته باشند و در پهنه لایتناهی زمان گم نشوند . 

رفیقی داشتم در آن سالها ، هنوز هم دارم که شعر می گفت و ترانه می نوشت ، یکی از خصوصیات شخصیتی این رفیق ما این بود که آنقدر که می نوشت حرف نمیزد ، و چه خصوصیت جذاب و مردانه ای است ، منتها همیشه خوب نیست ، ترانه می نوشت به امید آنکه خواننده مد نظرش ترانه اش را بخواند ، چندتایی از ترانه هایش را هم خواند ، ولی متوجه نشد ، دختر منظور نظر شاعراین ترانه خود اوست . ولی به زبان هم نمی آورد و محض رضای خدای حرکتی هم نمیکرد که طرف بفهمد کسی عاشقش شده .

خیلی از یزرگان موسیقی آن سالها ، که الان یا خارج نشین شده اند یا از آن بالاها ، کره آبی رنگ خاکی مارا نگاه می کنند ، مشتری پروپا قرص ترانه هایش بودند ، هم توی نوبت می ایستادند که کاری از رفیق ما گیرشان بیاید هم پول خوبی می دادند ، آن موقع ها بیست هزار تومان خیلی پول بود بابت یک ترانه .

این رفیق ما حاضر بود مجانی کارش را بدهد به طرف مد نظرش . نه اینکه صدای طرف خیلی بهتر از بقیه بود ولی رفیق ما عاشق شده بود و چنانکه افتد و دانی عاشق کور و کر می شود و بیچاره ، به چشم خواهری خوشگل هم بود .موهای فر چشمان سیاه و ماتیک قرمز ماتی که به لبهایش زده بود تصویر دایمی بود که ما همیشه سر کار میدیدم و پشت اتاق ضبط هم ، شاعری خسته که ریشها و موهایش آشفته تر از این نمی توانست باشد و سیگاری که گاهی کنج لبش نگهش می داشت . بی اغراق تنها لبانی که به لب این شاعر رسیده بود همان فیلتر سیگارش بود ، عشق افلاطونی مخصوص خودش را داشت و اجازه دخالت کسی را هم در این امور نمیداد.ماها که رفقای درجه یکش محسوب می شدیم می دانستیم تمام داستانی را که در ذهن خودش ساخته بود ، منتها نه خودش جلو می رفت نه اجازه می داد ما کاری برایش بکنیم . معنای عشق برای او ، چیزی نبود که توی کله های ما می گذشت ، دنیای ادراکی او با ما خیلی فاصله داشت نه اینکه او جلوتر باشد یا ما جلوتر باشم ، اصلا سر این موضوع بحثی ندارم ، موضوع برای من میزان فاصله است ، او خیلی از ما فاصله داشت .چیزی که ما از عشق می دانستیم این بود که دختری را ببینی ، یا خوشت می آید یا نمی آید ، اگر نیاید که هیچ پرونده بسته است ، هردو می روید پی کارتان ، اگر هم خوشت بیاید ، عاشق بشوی و از فرط علاقه مدتی در خودت کز کنی ، بعد به فکر چاره بیافتی که هرجور که شده به گوشش برسانی که طرف را دوست داری ، که باز دوحالت پیش می آید ، یا طرف رضایت می دهد که به خواستگاری بروی و زنت می شود یا اینکه رضایت نمی دهد و تازه کار تو شروع می شود که هر جور که شده دلش را ببری ، کادو می خری ، خودت را برایش لوس می کنی ، زبان خوش و چرب و نرمت راه می افتد ، گاه و بیگاه سر راهش ظاهر می شوی و خلاصه کار را به جایی می رسانی که طرف بگوید زنت می شوم بلکه کمتر تورا ببیند ، این معنی عشق است  برای ما آدمهای معمولی ، اما معنای عشق برای رفیق ما هرچیزی بود به جز اینکه گفتم . یک سوختن خاصی توی کارش بود که خاصش میکرد و برای عشقش احترام قایل می شدی .وقتی که طرف را میدید فقط نگاه می کرد ، هیچ گونه هیز بازی که از آدمهای معمولی سر میزند در چشمانش نمی دیدی ، انگار که یک تابلوی نقاشی را نگاه می کرد ، می فهمیدی که لذت می برد .

از سالهایی که گذشت و هرکسی به جایی روانه شد می گذرم ، ترمز دستی شعر و ترانه و موسیقی کشیده شد ، دنبال مقصر بودن هم فایده ای ندارد ، هرچه بود گذشت .

گذشت و دوستم در تهران ماند و معشوقه اش رفت .او دلش می خواست بخواند ، رفت و خواند ، منتهایش نمیدانم اگر میدانست که عشقی یک طرفه در پی اش منتظر مانده اصلا می رفت ، یا شاید هم می رفت ولی بر میگشت ، اینجایش را دیگر کسی نمی داند .

چند شب قبل نشسته بودم و با گوشی خودم را سرگرم کرده بودم و به لطف اینترنت به بالا و پایین دنیا روی مبل خودم سر می زدم  به قطعه فیلمی رسیدم که برای من خیلی اشنا بود ، همان دختر خواننده بود و همان اتاق ضبط ، کل فیلم به زحمت یک دقیقه هم میشد  ، تا اینجایش را همه مردم ایران و حتی دنیا هم میتوانستند ببینند ولی من پشت صحنه و اتاق ضبط را هم میدیدم ، من رفیقم را که گوشه ای نشسته بود و سیگاری روشن می کرد و دختر را مشغول خواندن بود را میدیدم ، من زل زدنهای رفیقم به موها و چشمها و لبهای دختر را می دیدم ، من همه اینها را میدیدم و دنیا فقط یک قطعه آهنگ می شنید . فیلم برای همه یک دقیقه بود و به چشم من نزدیک به چهل سال زمان می برد .

چهل سال گذشته بود و چقد بی رحم میگذرد این روزگار .

و زمانه چقد بی رحمانه تر به زنها می تازد .

-----

این پست در دست اصلاح است