عصیان را دوست دارم
تنها ارث اصیل پدری است که به همه ما رسیده
یکجورهایی تجدید خاطرات گذشته است
خاطره آزادی و رهایی
مادربزرگ
هرشب
به اندازه چند چای قندپهلو
فرصت داشتم
دیگر برنگرد
همانجا باش
لااقل آنجا ماه و ستاره ها هستند
اینجا حتی خورشید هم گم است
غزل تلخ است و ابیاتم غزلهای غزل آلود
چاره آخر چیست جز همصحبت یادت شدن
پریشانی گیسویت الفبای چمنزار است
میدانی چرا من هم چوموی تو پریشانم
تو یک دریای خفته در دل دریاییم هستی
که از موج خیال تو هوایم می شود ابری
تو آن معشوقه مدفون به دیوانهای اعصاری
تویی مفهوم عمق شب
که مه مصلوب خشم توست
تو نازت
چون
غریو تند تندرهاست
به هر چیزی که برگویم شباهت داری ای زنگی
قلم را میگذارم
دفترم را میکنم بسته
تو بر من چون یکی شعری
که بر کاغذ نمی آیی
بهارم شاد کن ای بهارت شاد ، معشوقه
دیگر دارم فکری میشوم
که نکند
کوچه و خیابانها و تاکسی ها و کفشها و روسری هایت
از من
خوشبخت ترند
چرا
من باید
به یک روسری هم
حسودی کنم