من که از مقابل خانه یتان میگذرم
هنوز که هنوز است
دلم می آید و میرود
خوشم می آید که عشق تو
هنوز دلم را هول میکند بخدا
نمیشود هرگز
ماجرایی برای من بنویسی
که سراسر دنیا را
با تو بگردم
از کوچه پس کوچه های خاکی آسیا
تا اتوبانهای مدرن اروپا
و کمی هم آفتاب افریقا
و
و
و برگردیم همینجا
بعد یک عمر خاطراتش را
با هم بخوانیم و کیف کنیم
میشود برایم ماجرایی بنویسی
در این حال و هوا
شانه هایت را کجا تکیه خواهی داد
اگر من
کنارت نباشم
من نه کوهم
نه آسمان
آدمی هستم عاشق تو
روزی تمام دلتنگیهایم را
برایت خواهم گفت
فعلن نمی شود
تو نهال نو پای زندگی منی
شنیدن این همه دلتنگی
پژمرده ات میکند
میگذارم کهنسال درختی شوی
و وقتی برایت گفتم
خواهی دید این همه سال
چه مردانه
غم روزگار را در خودم ریختم
از همین قطار که من سوارم
تا خانه شما
هزار ساعت راه است
زیاد نیست
ولی
کم هم نیست
دلمان فعلا خوش همین
تلق تلقهای دلنواز ریل و واگنهاست
تا به تو برسم
اگر که باغ دلمان بخشکد
بهتر است
تا اینکه
میوه ای بدهد
که به جرم داشتن و خوردنش
از بهشت بیرونمان کنند