سین . الف
سین . الف

سین . الف

باران - ماشین حساب - بندر عباس

شاید کمی دور از انتظار بود ، اما امروز کمی باران بارید ، باران که نمی شود گفت در حدی بود که انگار کسی یک نمه آب روی آسفالت پاشیده که آن بوی معروف و خاطره انگیز خاک را در بیاورد . همین قدر هم کافی است که توی این شهر بزرگ عده ای را همراه خودش بردارد یا به سفر تاریخ ببرد یا به سفر جغرافیا ، شایدهم هردو .

چه حس غریبی به آدمی دست می دهد که توی دفتر کارت باشی با کلی خدم و حشم بعد یک نم باران ساده از کامپیوتر و ماشین حساب و اصلا از کل حساب کتاب زندگیت جدایت کند ببرد تورا به جایی که این نمه ی آب پاشی برایت کلی داستان بسازد .

هفت هشت سال قبل بود که با یکی از دوستانم که معمولا با هم سفر می رویم از بندرعباس برگشته بودیم .رفته بودیم از نزدیک  گمرک و اسکله و بندرگاه و این چیزها را ببینیم . خوب نبود که توی کار تجارت باشی و از نزدیک بندر شهید رجایی را نبینی .

تازه از سفر برگشته بودم توی اتاقم دراز کشیده بودم که همین بوی آب پاشی مجبورم کرد از پنجره به بیرون نگاه کنم . اول مات مانده بودم که خدایا مگر می شود اینقدر خوش شانس باشم که بتوانم رسیده نرسیده توی حیاطشان ببینمش ، بعد که از ماتی در آمدم و سیر نگاهش کردم چشمانم را بستم ، می دانستم که این تصویر خیلی دوامی ندارد . با چشمان بسته تصورش می کردم و بوی آب پاشی تصویرم را پررنگ میکرد .

 راستش الان که دارم به این قضیه نگاه میکنم مطمین نیستم که بوی آب پاشی برایم خاطره شد یا موهای رهای دختری که می دانست دوستش دارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد