می گویم
باور کنید این همه کاپوچینو
و قهوه تلخ
که توی وبلاگها ریخته
مزه اش
قد همان
چایی های قند پهلوی خودمان
توی استکانهای کمر باریک
روی تخت فرش شده
با چندتا پشتی
نیست
این توهمات بیگانه
زاده کدام مادر هستند
که جنسشان از من نیست و
در من زندگی می کنند .
زیر پوتین های خاکی و سنگین این دلگیری
چشم هایمان از کاسه درآمدو
بند دلمان پاره شد
کاش این نفس هم می برید
بلکه نفسی می کشیدیم
فلسفه تنها چیزی است که پدر صاحب مغز را در می آورد و تنها چیزی است که اگر نبود خیلی از کله گنده های تاریخ دیوانه می شدند . در واقع در دنیای ما آدمها به کسانی که بهتر از عموم مردم چیزها را درک می کنند و می فهمند دیوانه می گوییم . فلاسفه هم همینطور بودند یعنی دیوانگانی بودند که در گذشته و زمانهای دورتر زندگی می کردند و چون مطالب را بهتر از مردم می فهمیدند و مردم در جهل دست و پا می زدند و از طرفی تعداد فلاسفه هم طبیعتا کمتر از عامه مردم بود برای همین مردم به آنها دیوانه می گفتند .
این فرار به جلوی مردم آن زمانها قابل ستایش بود و هست ولی نمی دانستند که با انسانهای قدرتمندی لااقل از نظر عقلی در افتاده اند که من به شخصه این را هم به پای جهلشان می گذارم والا به جز آدم دیوانه چه کسی جرات شاخ به شاخ شدن با یک فیلسوف را دارد . مردم آن زمانها خیال می کردند که زرنگند و با تکیه به تعداد زیادی که داشتند سعی کردند این آدمهای همه چیز دان را دست بیاندازند برای همین دیوانه صدایشان می زدند .
اما فلاسفه با اجرای یک بدل فن به راحتی ورق را برگرداندند . آمدند و از چیزهایی حرف می زندند که نه کسی می توانست ببیند و نه بفهمد تازه از علت پیدایش آن چیزها هم حرف می زندو آنقدر گفتند و گفتند که حرفهایشان زیاد شد آنقد زیاد که عده ای از خودشان و چاپخانه ها شروع به نوشتن و چاپ این حرفها کردند بعد بقیه مردم همانها را می خواندند و چون نمیفهمیدند که موضوع از چه قرار است به خود همین فلاسفه مراجعه می کردند بعد از مدتی مردم عامه دیدند که ای داد چه کسی به استاد و معلم خودش دیوانه می گوید ، به جز یک دیوانه
به همین راحتی بدل را خوردند و پشتشان به خاک مالیده شد و از آن به بعد برای اساتید خود نام فیلسوف را انتخاب کردند
یا من باید بگذرم
یا دقیقه ها
حالا که
ساعت سخاوتمندانه در حرکت است
من می نشینم با تو معشوقه
کاش دقیقه ها می ایستادند
تا
ما می رفتیم
یاد سادگی دوران کودکی بخیر
که فکر می کردم
وقتی که بزرگ شدم
آنقدر به معلمهایم
مشق میدهم
که تمام وقت فقط تکلیف هایشان را بنویسند و
وقت بازی نداشته باشند
تا انتقام بگیرم و
کمی دلم خنک شود
شاید کمی دور از انتظار بود ، اما امروز کمی باران بارید ، باران که نمی شود گفت در حدی بود که انگار کسی یک نمه آب روی آسفالت پاشیده که آن بوی معروف و خاطره انگیز خاک را در بیاورد . همین قدر هم کافی است که توی این شهر بزرگ عده ای را همراه خودش بردارد یا به سفر تاریخ ببرد یا به سفر جغرافیا ، شایدهم هردو .
چه حس غریبی به آدمی دست می دهد که توی دفتر کارت باشی با کلی خدم و حشم بعد یک نم باران ساده از کامپیوتر و ماشین حساب و اصلا از کل حساب کتاب زندگیت جدایت کند ببرد تورا به جایی که این نمه ی آب پاشی برایت کلی داستان بسازد .
هفت هشت سال قبل بود که با یکی از دوستانم که معمولا با هم سفر می رویم از بندرعباس برگشته بودیم .رفته بودیم از نزدیک گمرک و اسکله و بندرگاه و این چیزها را ببینیم . خوب نبود که توی کار تجارت باشی و از نزدیک بندر شهید رجایی را نبینی .
تازه از سفر برگشته بودم توی اتاقم دراز کشیده بودم که همین بوی آب پاشی مجبورم کرد از پنجره به بیرون نگاه کنم . اول مات مانده بودم که خدایا مگر می شود اینقدر خوش شانس باشم که بتوانم رسیده نرسیده توی حیاطشان ببینمش ، بعد که از ماتی در آمدم و سیر نگاهش کردم چشمانم را بستم ، می دانستم که این تصویر خیلی دوامی ندارد . با چشمان بسته تصورش می کردم و بوی آب پاشی تصویرم را پررنگ میکرد .
راستش الان که دارم به این قضیه نگاه میکنم مطمین نیستم که بوی آب پاشی برایم خاطره شد یا موهای رهای دختری که می دانست دوستش دارم .