عصیان را دوست دارم
تنها ارث اصیل پدری است که به همه ما رسیده
یکجورهایی تجدید خاطرات گذشته است
خاطره آزادی و رهایی
مادربزرگ
هرشب
به اندازه چند چای قندپهلو
فرصت داشتم
دیگر برنگرد
همانجا باش
لااقل آنجا ماه و ستاره ها هستند
اینجا حتی خورشید هم گم است
غزل تلخ است و ابیاتم غزلهای غزل آلود
چاره آخر چیست جز همصحبت یادت شدن
پریشانی گیسویت الفبای چمنزار است
میدانی چرا من هم چوموی تو پریشانم
تو یک دریای خفته در دل دریاییم هستی
که از موج خیال تو هوایم می شود ابری
تو آن معشوقه مدفون به دیوانهای اعصاری
تویی مفهوم عمق شب
که مه مصلوب خشم توست
تو نازت
چون
غریو تند تندرهاست
به هر چیزی که برگویم شباهت داری ای زنگی
قلم را میگذارم
دفترم را میکنم بسته
تو بر من چون یکی شعری
که بر کاغذ نمی آیی
بهارم شاد کن ای بهارت شاد ، معشوقه
ماشین را پارک میکنند
از ماشین پیاده میشوند
از تپه کوچکی بالا میروند
آنطرف تر کوه بلندتری هست اما نه فرصت دارند و نه حالش را که به سمتش بروند
بعد از چند لحظه یکی دیگر هم دقیقا کنار ماشین آنها پارک میکند
آشناست
جای نگرانی نیست
به هرحال دو دختر تنها و کوه بیابان
جای نگرانی نیست آشناست
در طول مسیر یکی از دخترها خیلی عکس میگرفت
دختر دیگر گفت مگر بار اولی ست که اینجایی
دختر عکاس گفت هیچ صحنه ای نیست که توی عکاسی دوبار قابل تکرار باشه
یا نور تغییر میکنه یا طبیعت یا باد میاد یا حس تغییر میکنه
این تغییرات ...
بی خیال بگذذار عکس بگیرم
دختر دیگر گفت بگیر اشکال نداره
تازه وارد را از دور می بینند
میشناسندش
اما به روی خودشان نمی آورند
از تپه که پایین می آیند
تازه وارد سلام میکند
بدون جواب سوار ماشین می شوند
و به سمت قهوه خانه ای که کمی جلوتر است
و پدربزگ منتظرشان است حرکت می کنند
تازه وارد سوار می شود
درب خودرو را میبندد
می خواهد به دنبالشان برود
اما
از آیینه به عقب نگاهی می اندازد
بعد چشم از آیینه بر میدارد و دوباره به جاده پیش رو نگاه میکند
همیشه کمربندی ها
غم غربت دنیا را
برای من نمایش میدهند
مخصوصا شبها
فقط تویی
با چند کامیون
و چراغهای شهر که از دور معلومند
و میدانی که در این شهر
هیچ کسی منتظر تو نیست
و حتی در شهر بعدی
وبعدی
و بعدی هم آشنایی نداری
فقط گاز میدهی که برسی به شهری که
کسی چشم به راه توست